نمایش
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دنلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی – دنلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی – علم افشا
گیله مرد
بزرگ علوی
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می انداخت و می خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر
افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر می کشید، می آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار
گسیخته کرده بود. رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت. نهرها طغیان کرده و آبها از هر
طرف جاری بود.
دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن می بردند. او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و بسته
ای که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بی اعتنا به باد و بورات و مامور و جنگل و درختان تهدید کننده و
تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب می زد و قدمهای آهسته و کوتاه برمی داشت.
بازوی چپش آویزان بود،
گویی سنگینی می کرد.
زیر چشمی به ماموری که کنار او راه می رفت و سرنیزه ای که به اندازه ی یک کف
دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت و از آن چکه چکه آب می آمد، تماشا می کرد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
آستین تیم تنهاش کوتاه بود و آبی که از پتو جاری می شد به آسانی در آن فرو می رفت.
گیله مرد هر چند وقت یکبار بتو را رها می کرد و دستمال بسته را به دست دیگرش می داد و اب استین را
خالی می کرد و
دستی به صورتش می کشید، مثل اینکه وضو گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع می کند.
فقط
وقتی سوی کمرنگ چراغ عابری، صورت پهن استخوانی و چشمهای سفید و درشت و بینی شکسته ی او
را روشن می کرد، وحشتی که در چهره ی او نقش بسته بود نمودار می شد.
مامور اولی به اسم محمد ولی وکیل باشی از زندانی دل بری داشت. راحتش نمی گذاشت. حرفهای نیش
دار به او می زد.
فحشش می داد و تمام صدماتی را که راه دراز و باران و تاریکی و سرمای پاییز به او می
رساند، از چشم گیله مرد می دید. «ماجراجو، بیگانه پرست.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
تو دیگه می خواستی چی کار کنی؟ شلوغ می
خواستی بکنی! خیال می کنی مملکت صاحب نداره…»
بیگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولی از فرمانده یاد گرفته بود و فرمانده هم از رادیو و مطبوعات ملی آموخته بود.
شش ماهه دولت هی داد میزنه، میگه بیایید حق اربابو بدید، مگه کسی حرف گوش میده،| به مفت خوری عادت کردند.
اون ممه را لولو برد. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
پس مالک از
کجا زندگی کنه؟ مالیات را از کجا بده؟ دولت بول نداشته باشه، پس تکلیف ما چیه؟ همین طوری کردید که پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند.
اما دیگه حالا دولت قوی شده. بلشویک بازی تموم شد. یک ماهه که هی میگم تو قهوه خونه.
از این آبادی به آن آبادی می رم: می گم بابا بیایید حق اربابو بدید.
اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون
خوندم که اگه رعایا نخوان سهم مالکو بدند «به سرکار… فرمانده پادگان… مراجعه نموده تا بوسیله امنیه،
کلیه بهرهی مالکانهی آنها وصول و ایصال شود.» بهشون گفتم که سرکار فرماندهی
بادگان کیه، تو گوششون فرو کردم که من همه کاره اش هستم.
بهشون حالی کردم که وصول و ایصال یعنی
چه. مگر حرف شنفتند؟
آخه میگید: مالک زمین بده، مخارج آبیاری رو تحمل کنه و آخرش هم ندونه که بهره
مالکونه شو میگیره یا نه!
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
ندادند، حالا دولت قدرت داره، دوبرابرشو میگیره. ما که هستیم. گردن کلفت تر هم
شدیم. لباس امریکایی، پالتوی امریکایی، کامیون امریکایی، همه چی داریم. مگر کسی گوش می داد.
سهم مالک چیه؟ دریغ از یک بیاله چای که به من بدند. حالا… حالا…*
بعد قهقهه می زد و می گفت: « حالا، خدمتتون می رسند. بگو ببینم تو چه کاره بودی؟ لاور(۱) بودی؟ سواد داری…
گیله مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و اصلا جواب نمی داد. از تولم تا اینجا بیش از چهار ساعت در راه
بودند و در تمام مدت، محمدولی وکیل باشی دست بردار نبود. تهدید می کرد، زخم زبان می زد، حساب کهنه
باک می کرد. گیله مرد فقط در این فکر بود که چگونه بگریزد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
اگر از این سلاحی که دست وکیل باشی است، یکی دست او بود، گیرش نمی آوردند. اگر سلاح داشت،
اصلا کسی او را سر زراعت نمی دید که به این مفتی مامور بیاید و او را ببرد. چه تفنگهای خوبی دارند! اگر
صد تا از اینها دست آدمهای آگل بود، هیچ کس نمی توانست با تو جنگل بگذارد.
اگر از این تفنگها داشت، اصلا
خیلی چیزها، اینطوری که امروز هست، نبود.
اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر
بچه شیرخواره اش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان اگل لولمانی را تحمل کند که به او می گفت: «تو
مرد نیستی، تو ننهی بچه ات هستی.»
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
اگر صد تا از این تفنگها در دست او و آگل لولمانی بود، دیگر کسی اسم بهره مالکانه نمی برد. تفنگ چیه؟
اگر یک چوب کلفت دستی گیرش می آمد، کار این وکیل باشی شیرهای را می ساخت. کاش باران بند می آمد و او می توانست تکه چوبی پیدا کند. آن وقت خودش را به
زمین می انداخت، با یک جست برمی خاست و در یک چشم بهم زدن، با چوب چنان ضربتی بر سرنیزه وارد
می کرد که تفنگ از دست محمدولی بپرد… کار او را می ساخت… اما مامور دومی سه قدم پیشاپیش او
حرکت می کرد! گویی وجود او اشکالی در اجرای نقشه بود. او را نمی شناخت. هنوز قیافه اش را ندیده بود،
با او یک کلمه هم حرف نزده بود.
کشتن کسی که آدم او را ندیده و نشناخته کار آسانی نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گیرش می آمد، می دانست
که باش چه کند. با دندانهایش حنجرهی او را می درید، با ناخنهایش چشمهایش را درمی آورد… گیله مرد
لرزید، نگاه کرد.
دید محمدولی کنار او راه می رود و از سرنیزه اش آب می چکد. از جنگل صدای زنی که غش
کرده و جیغ می زند، می اید.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
محض خاطر بچه اش امروز گیر افتاده بود. حرف سر این است که تا چه اندازه اینها از وضع او با خبر هستند. تا
کجایش را می دانند؟
محمدولی به او گفته بود: «خان نایب گفته یک سر بیا تا فومن و برو. می خواهند بدانند
که از آگل خبری داری یا نه.» به حرف اینها نمی شود اعتماد کرد و آگل تا آن دقیقه آخر به او می گفت: «نرو،
برنگرد، نرو سر زراعت!»
پس بچه اش را چه بکند؟ او را | به که بسیرد؟ اگر بچه نبود، دیگر کسی نمی
توانست او را پیدا کند.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
آن وقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدهی صدها از اینها بر می آمد. اما آگل
لولمانی آدم دیگری بود. چشمش را هم می گذاشت و تیر در می کرد. مخصوصا از وقتی که دخترش مرد،
خیلی قسی شده بود. او بیخودی همین طوری می توانست کسی را بکشد. اگل می توانست با یک تیر از
پشت سر کلک مامور دومی را که سه قدم پیشاپیش او پوتینهایش را به آب و گل می زند بکند، اما این کار از
دست او برنمی آمد. از او ساخته نیست. محمدولی را دیده بود. او را می شناخت، شنیده بود روزی به
کومهای او آمده و گفته بوده است:«اگه فوری پیش نایب به فومن نره، گلوی بچه را می زنم سرنیزه و می برم
تا بیاید عقب بچه اش.» این را به مارجان گفته بود.
مامور دومی پیشاپیش آنها حرکت می کرد. از آنها بیش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فکر بدبختی و
بیچارگی خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بی خبر از هیچ جا، آمده بود گیلان.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
برنج این ولایت بهش نمی ساخت. همیشه اسهال داشت، سردش می شد. بارات و رطوبت بی حالش کرده
بود. با دو پتو شبها یخ می کرد. روزهای اول هر چه کم داشت از کومه های گیله مردان جمع کرد. به آسانی
می شد اسمی روی آن گذاشت. «اینها اثاثیه ایست که گیله مردان قبل از ورود قوای دولتی از خانه های
ملاکین چپاول کرده اند.»
اما بدبختی این بود که در کومه ها هیچ چیز نبود. در تمام این صفحات یک تکه
شیشه پیدا نشد که با آن بتواند ریش خود را اصلاح کند، چه برسد به آینه. مامور بلوچ مزه ی این زندگی را
چشیده بود. مکرر زندگی خود آنها را غارت کرده بودند.
آنجا در ولایت آنها آدمهای خان یک مرتبه مثل مور و ملخ
می ریختند توی دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند می بردند.
به بچه و پیرزن رحم نمی کردند.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
داغ می کردند، یکی دو مرتبه که مردم ده بیچاره می شدند، کدخدا را پیش
خان همسایه می فرستادند و از او کمک می گرفتند و بدین طریق دهکده ای به تصرف خانی در می آمد.
این داستانی بود که بلوچ از پدرش شنیده بود.
خود او هرگز رعیتی نکرده بود.
او همیشه از وقتی که بخاطرش هست، تفنگدار بوده و همیشه مزدور خان بوده است.
اما در بچگی مزہی غارت و بی خانمانی را چشیده بود.
مامور بلوچ وقتی فکر می کرد که حالا خود او مامور دولت شده است وحشت می کرد.
برای اینکه او بهتر از هرکس می دانست که در زمان تفنگداریش چند نفر امنیه وسرباز کشته است.
خودش می گفت: «به اندازه ی موهای سرم.»
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
برای او زندگی جدا از تفنگ وجود نداشت.
او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم
خواهد مرد آدمکشی برای او مثل آب خوردن بود، تنها دفعه ای که شاید از آدمکشی متاثر شد، موقعی بود
که با اسب، سرباز جوانی را که شتر ورش داشته بود، در بیابان داغ دنبال کرد. شتر طاقت نیاورد، خوابید،
سرباز تفنگش را انداخت زمین و پشت پالان شتر پنهان شد.
بلوچ چند تیر انداخت و نزدیکش رفت، تفنگ او را
برداشت و می خواست سرش را که از پشت کوهان شتر دیده می شد، هدف قرار دهد که سرباز داد زد:
«امان برادر، مرا نکش.» او گفت: «پس چکارت کنم؟
نکشمت که از بی آبی می میری!» بعد فکر کرد پیش
خودش و گفت:« یک گلوله هم یک گلوله است.»
افسار شتر را گرفت و برگشت: «به میدان آنطرفتر، چشمه
است. برو خودت را به آنجا برسون.»
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
صد قدمی شتر را یدک کشیده و بعد خواست او را رها کند، چون که بدرد
نمی خورد. دید نمی شود سرباز و شتر را همین طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با یک تیر کار سرباز
را | ساخت.
این تنها قتلی است که گاهی او را ناراحت می کند. خودش هم می دانست که بالاخره
سرنوشت او نیز یک چنین مرگی را در بر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب کسانش نیز با ضرب تیر دشمن جان
سپرده بودند. وقتی خانها به تهران آمدند و وکیل شدند، او نیز چاره نداشت جز
اینکه امنیه شود.
اما هیچ انتظار نداشت که او را از دیار خود آواره کنند و به گیلانی که آنقدر مرطوب و سرد
است بفرستند.
مامور بلوچ ابدا توجهی به گیله مرد نداشت و برای او هیچ فرقی نمی کرد که گیله مرد فرار
کند یا نکند.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
به او گفته بودند که هر وقت خواست بگریزد با تیر کارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمینان داشت.
مامور
بلوچ در این فکر بود که هرطوری شده پول و پله ای پیدا کند و دومرتبه بگریزد به همان بیابانهای داغ، بالاخره
بیابان آنقدر وسیع است که امنیهها نمی توانند او را پیدا کنند. هر کدام از این مامورین وقتی خانه کسی را
تفتیش می کردند، چیزی گیرشان می آمد.
در صورتی که امروز صبح در کومهی گیله مرد، وکیل باشی
چهارچشمی مواظب بود که او چیزی به جیب بزند.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
خودش هرچه خواست کرد، پنجاه تومان پولی که از جیب
گیله مرد درآورد، صورت جلسه کردند و به خودش پس دادند. فقط چیزی که او توانست به دست آورد، یک
تپانچه بود. آن را در کروج، لای دسته های برنج پیدا کرد.
یک مرتبه فکر تازه ای به کلهی مامور بلوچ زد. تپانچه
اقلا پنجاه تومان می ارزد. بیشتر هم می ارزد، پایش بیفتد، کسانی هستند که صد تومان هم می دهند،
ساخت ایتالیاست.
فشنگش کم است…
حالا کسی هم اسلحه نمی خرد.
این دهاتی ها مال خودشان را
هم می اندازند توی دریا. پنجاه تومان می ارزد. به شرط
آنکه پول را با خود آورده و به کسی نداده باشد.
باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توی گوش و چشم مامورین و زندانی می زد. می خواست پتو را از
گردن گیله مرد باز کند و بارانی های مامورین را به یغما ببرد. غرش آبهای غلیظ، جیغ مرغابی های وحشی را
خفه می کرد. از جنگل گوبی زنی که درد می کشید، شیون می زند. گاهی در هم شکستن ریشه ی یک
درخت کهن، زمین را به لرزه در می آورد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
یک موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزه ی وحشیانه ای ختم می شد. تا قهوه خانه ای که رو به آن در
حرکت بودند، چند صد ذرع بیشتر فاصله نبود، اما در تاریکی و بارش و باد، سوی کمرنگ چراغ نفتی آن، دور به
نظر می آمد.
وقتی به قهوه خانه رسیدند، محمدولی از قهوه چی پرسید: « کته داری؟»
– داریمی. (۲) – چای چطور؟ – چای هم داریم.(۳) – چراغ هم داری؟ – ها ای دانه.(۲) – اتاق بالا را زود خالی
کن
– بوجورو اتاق، توتون خوشکا کودیم.(۵) – زمینش که خالی است. – خالیه.
– اینجا پست امنیه نداره؟ – چره، داره.(۱)
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
– کجا؟
– ایذره اوطرف تر. شب ایسابید، بوشوئیدی.(V) – بیا ما را ببر به اتاق بالا.
«اتاق بالا» رو به ایران باز می شد.
از ایوان که طارمی چوبی داشت، افق روشن بدیدار بود. اما باران هنوز می بارید و در اتاق کاهگلی که به
سقف آن برگهای توتون و هندوانه و پیاز و سیر آویزات کرده بودند، بوی نم می آمد.
محمدولی گفت:«یا الله، میری گوشه اتاق، جنب بخوری می زنم. »
بعد رو کرد به قهوه چی و پرسید: «آن طرف که راه به خارج نداره؟»
قهوه چی وقتی گیله مرد جوان را در نور کمرنگ چراغ بادی دید، فهمید که کار از چه قرار است و در
جواب گفت: «راه ناره. سرکار، انم از هوشانه کی ماشینا لوختا کوده؟»(۸) – برو مردیکه عقب کارت. بی شرف،
نگاه به بالا بکنی همه بساطتو بهم می زنم. خود تو از این بدتری.
بعد رو کرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، اینجا باش، من پایین کشیک میدم.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
بعد من می آم بالا، تو برو پایین کشیک بکش و چایی هم بخور.»
گیله مرد در اتاق تاریک نیمتنه آستین کوتاه را از تن کند و آب آن را فشار داد، دستی به پاهایش کشید. آب
صورتش را جمع کرد و به زمین ریخت.
شلوارش را بالا زد، کمی ساق پا و سر زانو و راتهایش را مالش داد، از
سرما چندشش شد. خود را تکانی داد و زیر چشمی نگاهی به مامور دومی انداخت.
مامور بلوچ تفنگش را با
هر دو دست محکم گرفته و در ایوان باریکی که مابین طارمی و دیوار وجود داشت، ایستاده بود و افق را تماشا
می کرد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
در تاریکی جز نفیر باد و شرشر باران و گاهی جیغ مرغابی های وحشی، صدایی شنیده نمی شد. گویی در
عمق جنگل زنی شیون می کشید، مثل اینکه می خواست دنیا را پر از ناله و فغان کند.
برعکس محمدولی، مامور بلوچ هیچ حرف نمیزد. فقط سایهی او در زمینهی ابرهای خاکستری که در افق
دائما در حرکت بود، علامت و نشان این بود که راه آزادی و زندگی به روی گیله مرد بسته است. باد کومه را
تکان می داد و فغانی که شبیه به شیون زن دردکش بود، خواب را از چشم گیله مرد می رود، بخصوص که گاه
گاه، باد ابرهای حایل قرص ماه را پراکنده می کرد و برق سرنیزه و فلز تفنگ چشم او را خسته می ساخت.
صدایی که از جنگل می آمد، شبیه نالهی صغرا بود، درست همان موقعی که گلوله ای از بالا خانه ی کومه ی
کدخدا، در تولم به پهلویش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمین و شیون کشید… نمی خواهی فرار کنی؟» «نه!»
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
بی اختیار جواب داد: «نه»، ولی دست و پای خود را جمع کرد. او تصمیم داشت با این ها حرف
نزند. چون این را شنیده بود که با مامور نباید زیاد حرف زد. اینها از هر کلمه ای که از دهان آدم خارج شود، به
نفع خودشان نتیجه می گیرند. در استنطاق باید ساکت بود. چرا بیخودی جواب بدهد. امنیه می خواست
بفهمد که او خواب است یا بیدار و از جواب او فهمید، دیگر جواب نمی دهد.
ببین چه میگم!» صدای گرفته و سرماخوردہی بلوچ در نفیر باد گم شد. طوفان غوغا می کرد، ولی در اتاق
سکوت وحشتزایی حکمفرما بود. گیله مرد نفسش را گرفته بود.
«نترس!»
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
گیله مرد میترسید. برای اینکه صدای زیر بلوچ که از لای لب و ریش بیرون می آمد، او را به وحشت می
افکند.
من خودم مثل تو راهزن بودم.» بلوچ خاموش شد. دل گیله مرد هری ریخت پائین، مثل اینکه اینها بویی برده
اند. «مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ می گوید، میخواهد از او حرف دربیاورد. هیبت خاموشی امنیه بلوچ
را متوحش کرد. آهسته تر سخن گفت: «امروز صبح که تو کروج تفتیش می کردم…*
در تاریکی صدای خش و خش آمد، مثل اینکه دستی به دسته های برگ توتون که از سقف آویزان بود، خورد.
تکان نخور می زنم!» صدای بلوچ قاطع و تهدید کننده بود. گیله مرد در تاریکی دید که امنیه بطرف او قراول رفته
است.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
بنشین!» دهاتی نشست و گوشش را تیز کرد که با وجود هیاهوی سیل و باران و باد، دقیقا کلماتی را که از
دهات امنیه خارج می شود، بشنود. بلوچ بچ بچ می کرد.
تو کروج – میشنوی؟ – وسط یک دسته برنج به تیونچه پیدا کردم.
تپونچه رو که میدونی مال کیه. گزارش ندادم.
برای آنکه ممکن بود که حیف و میل بشه. همراهم آورده ام که خودم به فرمانده تحویل بدم، میدونی که
اعدام روی شاخته.»
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
سکوت. مثل اینکه دیگر طوفان نیست و درختان کهن تعره نمی کشند و صدای زیر بلوچ، تمام این نعره ها و
هیاهو و غرش و ریزشها را می شکافت.
«گوش میدی؟ نترس، من خودم رعیت بودم، میدونم تو چه می کشی، ما از دست خانهای خودمان خیلی
صدمه دیده ایم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنیه ها هستند. من خودم یاغی بودم، به اندازه ی
موهای سرت آدم کشته ام، برای این است که امنیه شدم، تا از شر امنیه راحت باشم، از من نترس! خدا را
خوش نمی آد که جوونی مثل تو فدا بشه، فدای هیچ و پوچ بشه، یک ماهه که از زن و بچه ام خبری ندارم،
برایشان خرجی نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اینجا نبودم. می خواهی این تپونچه را بهت پس
بدهم؟»
گیله مرد خرخر نفس می کشید، چیزی گلویش را گرفته بود، دلش می تپید، عرق روی پیشانیش نشسته
بود. صورت مخوفی از امنیهی بلوچ در ذهن خود تصویر کرده و از آن در هراس بود،
نمی دانست چکار کند. دلش می خواست بلند شود و آرامتر نفس بکشد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
تکون نخور! تیونجه دست منه. هفت تیره، هر هفت فشنگ در شونه است، برای تیراندازی حاضر نیست،
بخواهی تیراندازی کنی، باید گلنگدن را بکشی، من این تپونچه را بهت میدم. »
دیگر گیله مرد طاقت نیاورد. «نمیدی، دروغ میگی! چرا نمیذاری بخوابم؟ زجرم میدی؟ مسلمانان به دادم
برسید! چی می خواهی از جونم؟» اما فریادهای او نمی توانست بجایی برسد، برای اینکه طوفان هرگونه
صدای ضعیفی را در امواج باد و باران خفه می کرد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
« داد نزن! نترس! بهت میدم، بهت بگم، اگر بات به اداره امنیهی فومن برسه، کارت ساخته است. مگه
نشنیدی که چند روز پیش یک اتوبوسو توی جاده لخت کردند؟
از آن روز تا حالا هرچی آدم بوده، گرفته اند. من مسلمون هستم. به خدا و پیغمبر عقیده دارم، خدا را خوش
نمی آد که
گیله مرد آرام شد. راحت شد، خیلی از آنها را گرفته اند. از او می خواهند تحقیق کنند.
چرا داد می زنی؟ بهت میدم! اصلا بهت می فروشم. هفت تیر مال توست. اگر من گزارش بدم که تو خونهی
تو پیدا کردم، خودت میدونی که اعدام رو شاخته، به خودت می فروشم، پنجاه تومن که می ارزه، تو، تو خودت
میدونی با محمدولی، هان؟ نمی ارزه؟ پولت پیش خودته. یا دادی به کسی؟»
گیله مرد آرام شده بود و دیگر نمی لرزید، دست کرد از زیر پتو دستمال بسته ای که همراه داشت باز کرد و
پنجاه اسکناس یک تومانی را که خیس و نیمه خمیر شده بود حاضر در دست نگه داشت.
بیا بگیر!»
حالا نوبت بلوچ بود که بترسد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
«نه، اینطور نمی شه، بلند می شی وامیسی، پشتت را می کنی به من پول را می ندازی توی جیبت، من
پول را از جیبت در می آورم، اونوقت هفت تیر را میندازم توی جیبت، دستت را باید بالا نگهداری. تکون بخوری
با قنداق تفنگ میزنم تو سرت.
ببین من همهی حقوهایی را که تو بخواهی بزنی، بلدم. تمام مدتی که من کشیک میدم باید رو به دیوار
پشت به من وایسی، تکان بخوری گلوله توی کمرت است.
وقتی من رفتم، خودت میدونی با وکیل باشی.» |
* * *
شرشر آب یکنواخت تکرار می شد. این آهنگ کشنده، جان گیله مرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازیر
بود. این زمزمه نغمه ی کوچکی در میان این غلیان و خروش بود.
ولی بیش از هر چیز دل و جگر گیله مرد را
می خورد. دستهایش را به دیوار تکیه داده بود. گاه باد یکی از بسته های سیر را به حرکت در می آورد و سر
انگشتان او را قلقلک میداد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
پیراهن کرباس تر، به پشت او می چسبید. تپانچه در جیبش سنگینی می کرد.
گاهی تا یک دقیقه نفسش را نگاه می داشت تا بهتر بتواند صدایی را که می خواهد بشنود. او منتظر صدای
بای محمد ولی بود که به پلههای چوبی بخورد.
گاهی زوزهی باد خفیف تر می شد، زمانی در ریزش یک
نواخت باران وقفه ای حاصل می گردید و بالنتیجه در اهنگ شرشر تاودان نیز تاثیر داشت، ولی صدای پا نمی
امد. وقتی امنیه بلوچ داد زد: « آهای محمد ولی؟ آهای محمدولی!» نفس راحتی کشید.
این یک تغییری
بود. « آهای محمدولی…» گیله مردگوشش را تیز کرده بود.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
به محض اینکه صدای با روی پله های چوبی به گوش برسد، باید خوب مراقب باشد و در آن لحظه ای که
امنیتی بلوچ جای خود را به
محمدولی می دهد، برگردد و از چند ثانیه ای که آنها با هم حرف می زنند و خش خش حرکات او را نمی
شنوند، استفاده کند، هفت تیر را از جیبش در آورد و آماده باشد. مثل اینکه از پایین صدایی به آواز بلوچ جواب
گفت. ای کاش باران برای چند دقیقه هم شده،
بند می آمد، کاش نفیر باد خاموش می شد. کاش غرش
سیل آسا برای یک دقیقه هم شده است، قطع می شد. زندگی او، همه چیز او بسته به این چند ثانیه
است، چند ثانیه با کمتر. اگر در این چند ثانیه شرشر یک نواخت آب ناودات بند میامد،
با گوش تیزی که دارد،
خواهد توانست کوچکترین حرکت را درک کند. آنوقت به تمام این زجرها خاتمه داده می شد.
می رود بیش بچه اش، بچه را از مارجان می گیرد، با همین تفنگ وکیل باشی میزند به جنگل و آنجا می داند چه کند.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
از پایین صدایی جز هوهوی باد و شرشر آب و خشاخش شاخه های درختان نمی شنید. گوبی زنی در جنگل
جیغ می کشید، ولی بلوچ داشت صحبت می کرد.
تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قوای بدنی او
متوجه صدایی بود که از پایین می رسید، ولی نفیر باد و ریزش بارات از نفوذ صدای دیگری جلوگیری می کرد.
تکون نخور، دستت را بذار به دیوار!» گیله مرد تکان خورده بود، بی اختیار حرکت کرده بود که بهتر بشنود. گیله
مرد آهسته گفت:« گوش بدن بیدین چی گم.» بلوچ نشنید.
خیال می کرد، اگر به زبان گیلک بگوید، محرمانه
تر خواهد بود. «آهای برار، من ته را کی کار نارم، وهل و گردم کی وقتی آیه اونا بیدینم.»
باز هم بلوچ نشنید. صدای پوتین هایی که روی پله های چوبی می خورد، او را ترسانده و در عین حال به او
امید داد.
دانلود کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
دانلود رایگان کتاب گیله مرد – بزرگ علوی
«عجب بارونی، دست بردار نیست!» | این صدای محمد ولی بود، این صدا را می شناخت. در یک چشم بهم
زدن، گیله مرد تصمیم گرفت. برگشت. دست در جیبش برد. دسته ی هفت تیر را در دست گرفت. فقط لازم
بود که گلنگدن کشیده شود و تیانچه آماده برای تیراندازی شود، اما حالا موقع تیراندازی نبود، برای آنکه در این
صورت مامور بلوچ برای حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تیراندازی کند و از عهده ی هر دو آنها نمی
توانست برآید. ای کاش می توانست گلنگدن را بکشد تا دیگر در هر زمانی که بخواهد آماده برای حمله باشد.
هفت تیر را که خوب می شناخت از جیب درآورد. آن را وزن کرد، مثل اینکه بدین وسیله اطمینان بیشتری پیدا
می کرد. در همین لحظه صدای کبریت نقشهی او را برهم زد. خوشبختانه کبریت اول نگرفت.
«مگر باران می ذاره؟ کبریت ته جیب آدم هم خیس شده.»
کبریت دوم هم نگرفت، ولی در همین چند ثانیه گیله مرد راه دفاع را پیدا کرده بود، هفت تیر را به جیب
گذاشت. پتو را مثل شنلش روی دوشش انداخت و در گوشه ی اتاق کز کرد. «آهای، چراغو بیار ببینم، کبریت
خیس شده.»
و..
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.