نمایش
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی – دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی – علم افشا
چهل سالگی
نام رمان : چهل سالگی نویسنده : ناهید طباطبایی دانلود شده از : انجمن پیچک
شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی
افتاده بود و
اگر کسی برش می داشت و تکان می داد می توانست صدای به هم خوردن دانه های
خشکش را بشنود.
بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد. بوئی ترش و شیرین که برهوا می ماسید
آن را سنگین می
کرد و مانند لایه ای از عرق بر بوست او می نشست . دلش می خواست از جایش
برخیزد و بگریزد.اما فقط
توانست یکی از انگشت های دست چیلش را تکان بدهد و با همان حرکت احساس
کرد که یکی از دانه های
انار پر از آب شد. دوباره سعی کرد و این بار یتجه پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید.
داشت سرشار
می شد. انگار فکری یا خاطره ای خوش از ذهنش یا از دلش گذشته بود. بعد صدایی شنید.
صدای یک آهنگ
بود.آهنگی آشنا و قدیمی که با خود حسی از امنیت و گرما را به دنبال می آورد. اهنگ
را با گوش هایش می
شنید با زبانش می چشید با بینی اش می بوئید و با دستانش لمس می کرد.
می توانست تک تک نت های
آن را زیر دندان له کند و پاشیدن عصاره ی ترش و شیرین آن را بر مخاط گرم دهانش احساس کند.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
انگار کسی انار را از پشت خرت و پرت ها برداشت پنجره را باز کرد و آن را به باغ انداخت.
حالا دیگر تمام دانه
ها براب بودند. لای بلک هایش را باز کرد وزیر بولک های نور دوباره آن ها را بست.
آهنگ آمدو مثل شالی نرم
و لطیف دور شانه های پیچید. شال بوی یاس بنفش می داد. زیر لب آن را زمزمه کرد
و جانش تازه شد. آهنگ
را به یاد می آورد. آهنگی که نوازنده اش را دوست می داشت. کم کم صدا دورتر
و دورتر شد. بیداری خود را
براو تحمیل می کرد. دیگر انار نبود.دختری بود جوان که باید برمی خاست و روزی
نو را آغاز می کرد. خندید.
شاد بود. شاد از جوانی و شادتر از عاشق بودن.
باید بلند می شد دست و صورتش را می شست جوراب و شلوارش را می بوشید.
بیراهن چهارخانه ی
سرمه ای و سیز پدرش را کش می رفت و موهایش را می بافته.دوگیس در دوطرف
وبعد حلقه ای به دور سر
و بعد دانشکده بود و کلاس و درس و صدای سازها که از پشت درهای بسته بیرون
می آمد از پله ها بالا و
پایین می رفت و چون الایه ای از رنگ بر درو دیوار می نشست و بر همه چیز جلوه ای
انسانی می بخشید.
دوباره چشمانش را بست و سعی کرد آهنگ را به یاد بیاورد اما دیگر نبود. آهنگ
گم شده بودو به جای آن
کلیدهای سیاه و سفید بیانویی را می دید که بدون فشار هیچ انگشتی بالا و پایی می رفت
و هیچ صدایی از
آن شنیده نمی شد. خود را مانند جنینی در زهدان جمع کرد و دوباره یاد انار خشکیده افتاد.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
بعد از چند ثانیه صدای چرخش دستگیره ی در اورا واداشت تا به خود بیاید و به طرف در نگاه کند.
آن جا لای در
به جای مادرش که صبح ها او را بیدار می کرد مردی با مهربانی به او می نگریست،
مرد لبخندی زد و گفت:
«تو که بیداری چرا بلند نمی شوی؟» یک باره لحاف سنگین شد. انگار وزنش هزار برابر شده بود
و بر استخوان
هایش فشار می آورد. می خواست بلند شود اما نمی توانست، چشمانش را دوباره بست
ودید تمام تکه پاره
های خاطره از ذهنش می گریزند. کلیدهای پیانو گیس های بافته و چهار خانه های
سبز و سرمه ای با
سرعتی عجیب از او می گریختند واو هیچ کاری نمی توانست بکند. آن قدر صبر کرد
تا صفحه ذهنش سفید
سفید شد. بعد الحاف را کنار زدو روی تخت نشست. این بار مرد در را باز کرد و سر کمد رفت.
می خواست
لباس بپوشد. چشم هایش را بست و زیر لب گفت:«فرهاد» انگار او را به خود معرفی می کرد.
فرهاد به طرف
او برگشت و گفت: «امروز سه تا جلسه دارم فکر کنم قرارداد تازه ای ببندیم اگر بستیم
برایت یک چیز خوب
می خرم».
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
با خود فکر کرد:«قرارداد کار موفقیت یک چیز خوب…» فرهاد در چهره او دقیق شدو
گفت: «خوب نیستی؟»
جواب نداد. بلند شد و جلوی آینه نشست و به خودش نگاه کرد. فرهاد دوباره پرسید:«آلاله حالت
خوبست؟»زیر لب گفت: «خوبم اما صدایش برای خودش غریبه بود. آن جا توی آینه زنی
با موهای کوتاه و یک
لکه کمرنگ زیر چشم چیش به او خیره شده بود. ناگهان واقعیت با تمام سنگینی بر سرش
آوار شد.نه جوان
بود نه عاشق. زنی بود چهل ساله با موهای پریشان و یک لکه کمرنگ در زیر چشم چپ.
دست هایش را روی
میز گذاشت جلوتر رفت و به چشمانش خیره شد. می خواست خود را در نی نی چشمانش ببیند.
نبود.خودش آن جا نبود. فرهاد گفت:«آلاله می خواهی بمانی خانه؟»دستی به موهایش کشید
و گفت: «نه تنهایی دیوانه می شوم و از جا برخاست
وقتی از اتاق بیرون رفت شقایق را دید که تمام کوسن های کاناپه را به دنبال مقنعه اش
زیرو و رومی کند. بادیدن او گفت:«لاله یک مقنعه به من می دهی؟»آلاله به اتاق برگشت
و یک مقنعه از کشو برداشته.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دوباره در آینه نگاهی به خود انداخت عینکش را به بالای بینی سراند و گفت:
«آن که جوان است دختر توست
» و بیرون رفت. شقایق را که رساندند باران گرفت برگ ها یکی یکی جدا می شدند و
سنگین از قطره های
باران که بر روی آن ها جا خوش کرده بودند بایین می آمدند . آلاله سرش را خم کرد و
از شیشه ی جلوی
ماشین به بالا نگریسته شاخه های درختان دو طرف خیابان به هم چسبیده بودندو گنبدی
رنگارنگ بر فراز سر
رهگذران می ساختند. حوصله ی اداره را نداشت. دلش می خواست روی برگ های خیس قدم بزند.
هیچ
وقت حوصله اداره را نداشت. فکر کرد آخرین باری که با فرهاد به گردش رفته اند چقدر گذشته.
به یاد نیاورد.
خیلی گذشته بود. زیر چشمی نگاهی به او انداخت مثل همیشه سرحال و مرتب بود.
صدای ضبط او را به
خود آورد. برای هزارمین بار از فرهاد تعجب کرد. هیچ کس بهتر از او نمی توانست
حال و هوای آلاله را
بشناسد و برای بهتر کردنش دست به کاری بزند. همیشه بهتر از خود او می دانست
که چه می خواهد
بشنود چه می خواهد بگوید و کجا می خواهد برود. فکر کرد برای همین هم هست
که در کارش موفق است.
همیشه نیاز آدم ها را زودتر از خودشان می فهمد. صدای پیانو و فلوت توی ماشین پیچید
و آلاله به باد انار افتاد
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
به طرف فرهاد برگشته و با مهر به اون نگاه کردو اندیشید:«چقدر باهم فرق داریم وچقدر باهم هماهنگیم»
فرهاد خندید و گفت:«درست حدس زدم؟نه؟»وآلاله می دانست که او حالا مشتاق چه عکس العملی است.
دستش را روی زانوی او گذاشت و گفت:«خیلی وقت بود این را نشنیده بودم از کجا پیدا کردی ؟» و بعد دوباره
به پیش رویش خیره شد. نمی توانست بیش تر از این چیزی بگوید. خوب می دانست که هر کلام دیگری
تقلبی خواهد بود. فرهاد کف دست راستش را | باز کردو روی صندلی گذاشت. آلاله آرام دست در دست او
نهاد.دستش سرد بود و این را از گرمای دسته فرهاد فهمید. فرهاد دست او را به لب بردو الاله نگران به
دوروبر نگاه کرد. کسی متوجه آن ها نبود. مردم با عجله از این طرف خیابان به آن طرف می رفتندوتنها به روبه
رویشان می نگریستند.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
سر خیابان محل کارش پیاده شد و ایستاد تا فرهاد دور شود. فرهاد برای او دست تکان داد.آلاله دست هایش
را در جیب روبوشش فرو برد و به ماشین او که دور می شد نگاه کرد. فرهاد بوق زدو از توی آینه ی ماشین
دوباره برای او دست تکان داد. الاله لبخند زد. بعد پشت ویترین مغازه ای ایستاد و به سازهایی که در آن چیده
شده بود چشم دوخته. هنوز هم دلش نمی خواست به اداره برود. داشت فکر می کرد از همان جا سوار
کرایه های تجریش بشود و به بازار برودو لابلای آن همه سبزی و میوه و آن همه رنگ برسه بزند که سنگینی
دستی را روی شانه ی خود حس کرد. برگشت و خانم شیرازی را دید که با لبخند به او نگاه می کرد.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
به او سلام کرد و اندیشید:«حالا دیگر باید یک کارمند خوب باشم دقیق، مرتب ومنضبط و سرحال». سعی کرد
به چهره اش حالتی عادی و آسوده بدهد. خانم شیرازی دستش را زیر بازوی او انداخت و گفت: «پنج دقیقه
تاخیر داریم و آن وقت اینجا ایستاده ای و چنان عاشقانه زل زده ای به آن تار بد ترکیب که انگار صد سال است
تار میزنی بیا برویم دیر شده و او را به طرف اداره کشید. آلاله همان طور که می رفت سربرگرداند و نگاهی به
ویترین انداخت وتار را دید. خانم شیرازی بازوی او را فشار داد و گفت: «واقعا” که, غلط نکنم عاشق شدی
عاشق همان تار گنده» وغش غش خندید.آلاله فکر کرد:«آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسکه
داشته باشد».
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
واز فکر خودش خنده اش گرفت.خانم شیرازی کارتش را در شکاف دستگاه کارت زنی فرو بردو
گفت:«زود باش دیگرکارتت را بزن. آلاله پشت میز کارش نشست و به پوشه ی کارهای در دست اقدام زل زد.
پوشه خال خالی و آبی بودو او خوب می دانست اگر آن را باز کند اولین نامه مربوط به برنامه «هرمز شایان»
است و این درست همان چیزی بود که او را نگران و مضطرب می کرد. روز قبل وقتی نامه را دیده بود اول باور
نکرده بود بعد سه بار آن را خوانده بود و به خود خندیده بود. چرا باید تعجب می کرد.اغلبت توی بهمن ماه
رهبرهای ایرانی مقیم خارج می آمدند و توی تالار برنامه اجرا می کردند. چرا نباید او می آمد. بعد نامه را
توی پوشه گذاشته بود و زل زده بود به تقویم روی میزش و آن قدر خیره به ان نگاه کرد که اشکش سرازیر
شده بود چای اش یخ کرده بود و رئیسشان او را به کار دیده بود.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
بعد که ارباب رجوعی رسیده بود نامه را انداخته بود توی پوشه و سرش را گرم کارهای او کرده بود. اما بالاخره
همین یکی دو روزه باید نامه را می خواند و کارهایش را انجام می داد. باید برنامه ریزی های لازم را می
کرد.ساعت تمرین را مشخص کردو فهرست اسامی را می گرفت. دوماه و نیم وقت داشت دوماه و نیم تمام.
پوشه را به عقب راندو روزنامه صبح را باز کرد. اتوبوسی توی دره افتاده بود. مردی زنش را کشته بود و بن
کارمندی را اعلام کرده بودند.
شب وقتی همه سر میز شام نشستند فرهاد ظرف غذا را جلوی او کشید و گفت: «امروز زیاد سرحال
نبودی» آلاله نگاهی به ناخن هایش انداخت و گفت: «خسته بودم دیشب خوب
نخوابیدم» وفکر کرد: «من که دیگر ویلون سل نمی زنم چرا یک کمی ناخن هایم را بلند نمی کنم؟»کمی غذا
کشیدو دیس را جلوی دخترش گذاشته. هر وقت دیگر بود الاله همه چیز را برای فرهاد تعریف می کرد. از دانه
های انار می گفت و از بیدار شدن در جوانی. می دانست او با دقت به حرف هایش گوش می کند و همه را
می فهمد خوب خوب. اما حالا حوصله نداشت. چند لحظه سکوت شد. شقایق به ساعتش نگاه کرد
وگفت:«راست می گویند هر وقت سکوت می شود ساعت سر ربع است یا یک ربع مانده یا یک ربع گذشته یا
نیم ساعت است که خودش می شود دوتا ربع…» بعد از برحرفی خود پشیمان شد. حال و هوای اتاق
سنگین بود. احساس کرد باید
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
آن دورا تنها بگذارد. رنگ و روی آلاله بریده بود و فرهاد گرچه مثل همیشه سرحال بود اما معلوم بود مواظب
آلاله است.شقایق فکر کرد:«مثل همیشه حواسش به این است که چه چیزی اورا ناراحت کرده» بعد یک
دفعه یاد ماجرایی افتاد که آن روز صبح در دانشگاه بیش آمده بودو دلش خواست آن را برای فرهاد تعریف کند
چون می دانست آلاله حوصله اش را ندارد. پس رویش را به پدرش کرد و گفت: «امروز توی کلاس جامعه
شناسی استاد سرمدی داشت درباره ی روستاها صحبت می کرد و اسلاید نشان می داد. بعد یک دفعه یک
گله گوسفند را دیدیم که استاد وسط آن ها روی یک سنگ نشسته بود آن وقت یکی از بچه ها از ته کلاس
گفت آقا عکس دسته | جمعی گرفتید یک دفعه کلاس مثل توپ ترکید. من که داشتم غش می کردم روی
زمین بعد…»
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
آلاله می دانست که حالا این داستان ده دوازده دقیقه طول می کشد و می دانست لازم نیست
به آن گوش بدهد چون فرهاد گوش می داد و به موقع از او سوال می کرد و تشویقش می کرد تا باز هم با آب
و تاب ادامه دهد. آلاله آرام آرام لیز خوردو به غلاف گرم خاطرات فرو رفت:«آن وقت ها بلند بود و لاغر ,وقتی
فوتبال بازی می کرد از همه بلند تر بود و من وسط بازی بهش آب نبات می دادم چقدر بچه بودیم و لبخند زد.
شقایق که داشت ادای آقای سرمدی را در می آورد فکر کرد آلاله به او لبخند می زند و باز هم ماجرا را بیش
تر کش داد. آلاله به صورت شقایق خیره شد و او را با موهای بافته مجسم کرد و دید که اصلا” شبیه خودش
نیست. چرا چشم هایش شبیه او بودند اما مژه ها و لب هایش عین فرهاد بودو آن طوری که دستش را زیر
چانه اش می زدو صاف به روبه رو خیره من شد هم مثل او بود و دست هایش دست هایش اصلا” شبیه آلاله
نبود, دست های شقایق تبل بودند با ناخن های کوتاه و چهارگوش .اگر هرمز او را می دید چه می گفت؟ آلاله
صندلی اش را به عقب هل داد و توی دلش گفت: «کاشکی اقلا” موهایش را اینقدر کوتاه نمی کرد و آن حلقه
های نقره ای را به گوشش نمی انداخته. زمان ما دخترهای خیلی ساده تر بودند.».
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
بعد بلند شد تا ظرف های را جمع کندوشقایق که هنوز گرم صحبت بود دستش را به طرف او تکان داد و
گفت:«من الان جمع می کنم».اما الاله حرف او را نشنید.دیس را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت.شقایق
با تعجب به پدرش نگاه کردو شانه هایش را بالا انداخت حرف هایش را تمام کرد و از پشت میز بلند شد و
گفت: «من می روم درس بخوانم». فرهاد لیوان ها را | برداشت و به آشپزخانه رفت. کتری را آب کرد و
گفت:«من فردا صبح ظرف ها را می شویم امشب بوارو دارد برو بنشین تا چای درست کنم». آلاله تسلیم
محبت او به اتاق رفت و روی کاناپه نشست. می دانسته او صبر می کند تا خودش به حرف بیاید و می
دانست تا نخواهد مجبور نیست توضیحی بدهد و باز می دانست خیلی زودتر از آن چه که فکر می کند با او
حرف خواهدزد.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
برای این که این فکر را از سرش بیرون کند پرسید:«خوب قرارداد ها چی شد؟» مرد خندید و گفت:« باید
برایت یک چیزی بخرم خیلی خوب شد. توی شرکت یکی از مدیرها پسرخاله اش را معرفی کرده بود اما آقای
کرباسی که مدیر مالی است طرف مارا گرفت..»آلاله به او چشم دوخت و سعی کرد مشتاق به نظر بیاید.
روز بعد وقتی پشت میزش نشست خانم شیرازی گفت آقای مدیر آمده و گفته که زودتر برنامه های آقای
شادان را هماهنگ کنند. الاله بوشه ی آبی خال خالی را روبه رویش گذاشت و به آن خیره شد و یاد جمله ای
افتاد که کنار یکی از صفحه های کتاب «شازده کوچولو» برای هرمز نوشته بود. آنجایی که شازده کوچولو به
مرد می گفت:«نه این که من تو یکی از ستاره هام نه
این که من تو یکی از آن ها می خندم؟..
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
خب پس هرشب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همه ی ستاره ها می خندند. پس تو
ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!» نوشته بود: «من هم ستاره هایی دارم که بلدند بخندند».
پوشه را بست و زیر لب گفت: «اما قرار نبود ستاره از آسمان بیاید پایین. خانم شیرازی از آن طرف اتاق
گفت:«چی گفتی؟»آلاله خندید و گفت:«هیچی گفتم قرار نبود ستاره ها از آسمان بیایند پایین» ابروهای خانم
شیرازی هلالی تر شد و برید بالا. لاله خندید. می دانست الان خانم شیرازی می گوید:«باز ځل شدی ها».
خانم شیرازی کشوی میزش را محکم بست و گفت:«می گویم ها انگار باز خل شدی.آن که مال دیروزت که
زل زده بودی به هیکل بی ریخت آن تاره این هم مال امروزت که دنبال ستاره ها می گردی.»آلاله شانه هایش
را بالا انداخت و دوباره بوشه را باز کرد. باید به مدیر برنامه های هرمز شادان زنگ می زد. می توانست به
خودش هم تلفن بزند اما فعلا” تصور این کار هم مضطربش می کرد. دستش را زیر مقنعه اش بردو زنجیر
گردنبندش را کشید. بعد گوشی تلفن را برداشت و همان طور که شماره را می گرفت با خود فکر کرد:«من یک
آدم سستا عنصر هستم و به یاد معلم کلاس پنجمش افتاد که همیشه دلش از آدمیان سست عنصر می
گرفت.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
برگه ی مرخصی ساعتی را بر گردو روی میز منشی گذاشت.گفت باید برود بیرون و سعی می کند دو
ساعت دیگر برگردد. به خانم شیرازی هم گفته بود می رود جایی کاری دارد و هر چه او اصرار کرده بود نگفته
بود کجا. الاله کیفش را روی دستش انداخته و از اداره بیرون رفت. دم ویترین مغازه که رسید ایستاد نگاهی به
تار انداخت بعد دوروبرش را نگاه کرد کسی نبود. بشت به خیابان چسبیده به ویترین دست هایش را بالا آورد
انگشت های نشانه اش را رو به روی هم گرفت و چشمانش را بست و دست هایش را به طرف هم برد.
وقتی چشمانش را باز کرد دوتا انگشت درست سربه سر بودند. پس می رفت تجریش. دست هایش را توی
جیبش کرد و برای آخرین بار در شیشه ی مغازه به خودش نگریسته.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
ناگهان متوجه شد که پسر جوانی بشت
پیشخوان مغازه به او زل زده. سرش را پایین اندخت و به طرف خیابان دوید و فکر کرد:«این هم یکی دیگر که
فکر می کند من لم.»به اولین ماشینی که جلوی پایش استاد گفت: «پانصد تجریش » و در عقب را باز کردو دم
پنجره نشست. آن وقت تازه فهمید که نفس نفس می زند و صورتش داغ شده. با مدیر برنامه ها صحبت کرده
بود و وقتی خواسته بود اسمش را به او بگوید به تته ینه افتاده بود. حالا نمی دانست هرمز با شنیدن فامیلی
او چه فکری خواهد کرد؟ آیا مرد می توانست آن را درست تلفظ کند؟ آیا اصلا” هرمز فامیل او را به یاد می
آورد؟ توی تهران هزاران دشتی بود از کجا هرمز می فهمید که این یکی اوست آن هم بعد از بیست
سال.مقنعه اش را
این که من تو یکی از آن ها می خندم؟.. خب پس هرشب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که
همه ی ستاره ها می خندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!»
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
نوشته بود: «من هم ستاره هایی دارم که بلدند بخندند». پوشه را بست و زیر لب گفت: «اما قرار نبود ستاره
از آسمان بیاید پایین. خانم شیرازی از آن طرف اتاق گفت:«چی گفتی؟»آلاله خندید و گفت:«هیچی گفتم قرار
نبود ستاره ها از آسمان بیایند پایین» ابروهای خانم شیرازی هلالی تر شد و برید بالا. لاله خندید. می
دانست الان خانم شیرازی می گوید:«باز ځل شدی ها».
خانم شیرازی کشوی میزش را محکم بست و گفت:«می گویم ها انگار باز خل شدی.آن که مال دیروزت که
زل زده بودی به هیکل بی ریخت آن تاره این هم مال امروزت که دنبال ستاره ها می گردی.»آلاله شانه هایش
را بالا انداخت و دوباره بوشه را باز کرد. باید به مدیر برنامه های هرمز شادان زنگ می زد. می توانست به
خودش هم تلفن بزند اما فعلا” تصور این کار هم مضطربش می کرد. دستش را زیر مقنعه اش بردو زنجیر
گردنبندش را کشید. بعد گوشی تلفن را برداشت و همان طور که شماره را می گرفت با خود فکر کرد:«من یک
آدم سستا عنصر هستم و به یاد معلم کلاس پنجمش افتاد که همیشه دلش از آدمیان سست عنصر می
گرفت.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
برگه ی مرخصی ساعتی را بر گردو روی میز منشی گذاشت.گفت باید برود بیرون و سعی می کند دو
ساعت دیگر برگردد. به خانم شیرازی هم گفته بود می رود جایی کاری دارد و هر چه او اصرار کرده بود نگفته
بود کجا. الاله کیفش را روی دستش انداخته و از اداره بیرون رفت. دم ویترین مغازه که رسید ایستاد نگاهی به
تار انداخت بعد دوروبرش را نگاه کرد کسی نبود. بشت به خیابان چسبیده به ویترین دست هایش را بالا آورد
انگشت های نشانه اش را رو به روی هم گرفت و چشمانش را بست و دست هایش را به طرف هم برد.
وقتی چشمانش را باز کرد دوتا انگشت درست سربه سر بودند.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
پس می رفت تجریش. دست هایش را توی
جیبش کرد و برای آخرین بار در شیشه ی مغازه به خودش نگریسته. ناگهان متوجه شد که پسر جوانی بشت
پیشخوان مغازه به او زل زده. سرش را پایین اندخت و به طرف خیابان دوید و فکر کرد:«این هم یکی دیگر که
فکر می کند من لم.»به اولین ماشینی که جلوی پایش استاد گفت: «پانصد تجریش » و در عقب را باز کردو دم
پنجره نشست. آن وقت تازه فهمید که نفس نفس می زند و صورتش داغ شده. با مدیر برنامه ها صحبت کرده
بود و وقتی خواسته بود اسمش را به او بگوید به تته ینه افتاده بود. حالا نمی دانست هرمز با شنیدن فامیلی
او چه فکری خواهد کرد؟ آیا مرد می توانست آن را درست تلفظ کند؟ آیا اصلا” هرمز فامیل او را به یاد می
آورد؟ توی تهران هزاران دشتی بود از کجا هرمز می فهمید که این یکی اوست آن هم بعد از بیست سال.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
مقنعه اش را
جلوتر کشید. شیشه را تا نصفه باین کشید و به بیرون خیره شد. هوا خنک بود اما تازه نبود. آلاله به هوای
تجریش فکر کرد و نفس عمیقی کشید. کیف سامسونت مردی که کنارش نشسته بود به زانویش فشار می
آورد کمی خود را جمع کرد و دوباره به بیرون خیره شد. توی ماشین بغلدستی دختر و پسر جوانی سر به سر
هم می گذاشتند و می خندیدند. آلاله فکر کرد: «چرا من هیچ وقت از این کارها نمی کردم؟ »ماشین جوان
ها کنار ماشین آن ها ایستاد و آلاله دید که دختر متوجه نگاه های او شده و فهمید که بدجوری نگاه کرده. فکر
کرد:«دارم مثل بیردخترها به او نگاه می کنم اما ما اصلا” یک جوری دیگر بودیم و یاد خودش افتاد که توی حیاط
با پسرها فوتبال بازی می کرد و لبخند زدو به طرف دیگر نگاه کرد. زنی کوچک اندام و
سیه چرده دست خالکوبی شده اش را به طرف او دراز کرد و پول خواست.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
آلاله به بچه ی بی حالی که در بغل او خوابیده بود نگاه کرد و احساس کرد قطره های سرد عرق روی پشتش
لیز می خورند.شیشه را بالا کشید و بی اختیار خودش را به طرف مسافر دیگر کشاند.گوشه ی کیف به
زانویش فشار آورد. مرد با تعجب نگاهی به او انداخت و آلاله فکر کرد:«این هم یکی دیگر».ماشین راه افتاد.
ماشین جوان ها ویراز داد و از بغل آها گذشت. آلاله دوباره خودش را به در چسباند و به فکر فرو رفت: «کاش
می توانستم تمام زن های که بچه هایشان را کرایه می دهند خفه کنم».و محکم دسته ی کیفش را فشار
داد.مرد گهگاه بر می گشت و به او نگاه می کرد. آلاله مقنعه اش را جلوتر کشید و با خود گفت: «به یک زن
این طوری نگاه نمی کند. وقتی به یک زن چهل ساله این طوری نگاه کنند بلافاصله فکر می کند یا صورتش
کثیف است یا خیلی بی ریخت شده.» چراغ قرمز شد.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
توی پیاده رو پیرزن و پیرمردی کنار هم راه می رفتند هردو لباس سیاه تنشان بود. الاله فکر کرد می روند به
مراسم ختم. زن چادر سیاه تمیز اما کهنه ای به سر داشت و مرد کت و شلواری که سال ها از دوختش می
گذشت. دم باهای شلوار گشاد بود و کمر تنگ تنگ. مرد یک کلاه شاپوی رنگ و رو رفته به سر داشت. یک
دفعه آن دو تصمیم گرفتند از جوی بگذرندو به خیابان بیایند. مرد کیف زن را گرفت ,کیف مربع و ورنی بود, مدل
چهل سال بیش. آلاله از دیدن کیف در دست مرد خنده اش گرفت.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
چراغ سبز شد و از روبه روی آن ها |
گذشتند و احساس کرد آن دو همدیگر را خیلی دوست دارند. زنجیر گردنبدش را کشید و فکر کرد: «دوست
دارند یا به هم عادت کرده اند؟ دوست داشتن یا عادت کردن مسئله اینجاست ,عشق یا عادت؟ عشق یا
دوست داشتن.کی گفته بود دوس داشتن بهتر از عشق است؟ هر که بود حرفش خیلی پسندیده بود او گفته
بود عشق با هیجان بی فکری و غم همراه است اما دوست داشتن استوار آرام و منطقی است».
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
کیف مرد بیشتر و بیشتر به زانوى او فشار می آورد. به مرد نگاه کردو تازه متوجه شد که ماشین ایستاده و
مرد می خواهد پیاده بشود زیر لب معذرت خواست و پیاده شد. نزدیک بل رومی بودند. دوباره سوار ماشین
شدو چشم دوخت به حرکت پشت سرهم تنه های درختان که به خاطر خلوتی خیابان تند تر شده بود. آن
طرف تر کنار پنجره مرد جوانی نشسته بود که زیر لب با خود حرف میزد.آلاله فکر کرد:«نکند من هم گاهی با
خودم حرف میزنم؟» و دستش را به لب هایش کشید بیحرکت بودند.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
آلاله دوباره به او نگاه کرد و از خودش
پرسید:«این مرد چرا با خودش حرف میزند؟ عاشق است؟ بی پول است؟ بیکار است؟ نه…عاشق نیست
حوصله اش سررفته اگر الان از او بپرسم که به چی فکر می کند چه می شود؟ کاشکی بلند تر حرف میزد
حتما او هم می خواهد برود تجریش».ماشین ترمز کرد. رسیده بودند. کرایه را دادو پیاده شد.مرد جوان هم
پیاده شد و قبل از این که آلاله فرصت کند مسیر او را دنبال کند توی جمعیت گم شد. آلاله تصمیم گرفت از
اولین چیزی که خوشش آمد آن را بخرد. کیفش را باز کردو بول هایش را شمرد.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
می گرفت از اولین چیزی که خوشش آمد آن را بخرد. کیفش را باز کردو پول هایش را شمرد.
می توانست یک جفت
کفش ارزان با یک بلوز بخرد.کیفش را بسته و در دهانه ی سیاه بازار فرو رفت.
به اداره که برگشت ظهر بود. سبک تر شده بود. بلوزش را به خانم شیرازی نشان دادو منتظر شد تا او طبق
معمول بگوید گران خریدی اما او ابروهایش را در هم کشید و گفت:«نگفته بوی می روی خرید». آلاله فهمید
که خیط کرده. گفت: «رفتم جایی کار داشتم این بلوز راهم خریدم دوهزار تومان».خانم شیرازی نگاهی به بلوز
انداخت و گفت:«گران خریدی».آلاله خندیدو خانم شیرازی همیشه از این که به او بفهماند در خرید کردن
ناشی است لذت می برد.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
بعد باهم ناهار خوردند. بعد از ناهار سرش را به بایگانی کردن نامه هایش گرم کرد. تاساعت چهار و نیم باید در
اداره می ماند و می خواست به هیچ چیز فکر نکند. وقتی چای بعد از ظهر را آوردند با خانم شیرازی روی مبل
وسط اتاق نشستند تا مثل هر روز چایشان را با خرما بخورند. الاله وقع خوردن اولین جرعه ی چای نگاه کنجکاو
خانم شیرازی را دید و فهمید به زودی یکی از آن گپ های دوساعته را پیش رو خواهند داشت.
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
گپ هایی که با
چند سوال شروع می شدو بعد می رفت و می رفت تا بالاخره سر از یک جایی سر در اوردو این بستگی به
خانم شیرازی داشت که چطور صحبت را ادامه بدهد. الاله در این زمینه هیچ استعدادی نداشت ودر واقع
ترجیح می داد شنونده باشد چون می دانست خانم شیرازی احتیاج دارد با کسی حرف بزند و با آلاله راحت
بود. سال های هم اتاقی بودن به او آموخته بود که الاله می تواند دوست بسیار خوبی باش و او را درک کند.
خانم شیرازی جرعه ای چای نوشید و شروع کرد:
یک دو سه روزی است که حالت چندان خوش نیست؟ آلاله فکر کرد همیشه از من شروع می کند تا به
خودش برسدو جواب داد:
تو که می دانی من پاک لمن _نه جدی می گویم اگر فرهاد را نمی شناختم فکر می کردم او اذیتت می کند و
یا نکند شقایق مشکلی پیدا کرده؟ نه بابا بیچاره ها!
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
خوب پس چی؟ آلاله که از کنجکاوی او لجش گرفته بود یک دفعه هوس کرد او را دست بیندازد. حالا که قرار بود
گپ بزنند بهتر بود یکه کمی هم تفریح کنند. فتجانش را روی میز گذاشت چند ثانیه به خانم شیرازی زل زد و
وقتی دید حسابی منتظر است گفت:
راستش از بیری می ترسم.
خانم شیرازی یک دفعه منفجر شد:
چی؟ از پیری می ترسی؟ خجالت بکش. یکی نداند فکر می ند که حالا شصت سالشه. آلاله فکر کرد: «چقدر
بلند حرف می زند تازه گوشه ی چشم چپش هم می برد یعنی دارد عصبانی می شود. می گوید شصت
سال چون خودش دارد به پنجاه سالگی نزدیک می شود. |
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
و شنید:
پس من چی بگویم؟ تو حالا به اندازه ی چهل سال زندگی کرده ای من چی؟ اگر پرونده ی زندگی مرا نگاه
کنی به اندازه ی ده سال هم زندگی نکرده ام. نه گردشی, نه شوهری, نه تفریحی نه بچه ای… آخر سر هم
همین طوری می سپارندم به بایگانی راکد و آن وقت حتی هیچکس نیست که برایم حلوا بیزدو سر خاکم
بیاید.
اشک توی چشم های خانم شیرازی حلقه زدو آلاله از بحثی که آغاز کرده بود پشیمان شد.از جایش بلند
شد، یک دستمال کاغذی داد دست خانم شیرازی و زد به شوخی
اصلا ناراحت نباش، خودم هر شب جمعه حلوا درست می کنم و می آرم سر خاکت. سعی کرد بخندد، اما
خانم شیرازی انگار اصلا حرف او را نشنیده بود. نشست سر جایش و گفت:
خوب تو هم، اشکت توی آستینت است. بجای این که من را دلداری بدهد خودش دارد گریه می کند. خیلی
خوب بابا، غلط کردم. بیر نیستم. جوانم، اصلا چهارده سالم است، می خواهی سرم را از پنجره بیرون کنم و
داد بزنم آی مردم من جوانم. خانم شیرازی چشم هایش را پاک کردو گفت:
دانلود کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
دانلود رایگان کتاب چهل سالگی – ناهید طباطبایی
خیلی خوب، مسخره بازی در نیار من فقط از تو پرسیدم چرا حالت خوش نیست. آلاله تسلیم غمخواری خانم
شیرازی، زنجیر گردنبندش را کشید و گفت:
هیچی، قاطی کرده ام. خانم شیرازی که حالا احساس قدرت می کرد گفت:
بیخود، شوهر به آن خوبی، دختر به آن نازنینی…یا شاید هم عاشقی؟ آلاله از روی مبل بلند شد و پشت
پنجره رفت. گنجشک ها را دید که لابلای شاخه های باریک و لخت درختان، پرهایشان را بوش کرده بودندو
نشسته بودند. گنجشک ها درست همرنگ شاخه ها بودند. الاله فکر کرد: درست عین یک کلاف کاموای
بوکله قهوه ای».خانم شیرازی پرسید: چی؟ آلاله فهمید که بلند فکر کرده و گفت: هیچی، شوهر و بچه که
همه چیز نیست، هست؟ اگر بود که لابد تا به حال تو باید مرده باشی.
و..
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.