نمایش
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام – دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام – علم افشا
سامرست موام
وطن فروش
شش داستان کوتاه
دکتر علی محمد حق شناس
شکست ناپذیر
به آشپزخانه برگشت. مرد همان طور کف آشپزخانه ولو بود،
همان جائی که با ضربه دست او پرتاب شده بود
. صورتش خونی بود و داشت ناله می کرد.
زن پشت به دیوار داده بود و با چشمان وحشت زده به ریلی،
همقطار او، خیره شده بود. وقتی وارد شد زن جیغی کشید و هق هق به گریه افتاد.
ویلی ششلول به دست
سر میز نشسته بود و لیوان شراب نیمه پری پهلوی دستش بود.
هانس به طرف میز رفت، لیوانش را پر کرد و
الاجرعه سر کشید.
ویلی پوزخندی زد و گفت ” انگار حسابی آش و لاشت کرده، جوان.
صورت هانس خون آلود بود، خراش پنج ناخن تیز روی گونه اش نقش بسته بود.
دستش را با احتیاط به گونه اش برد.
چشمهایم را باناخن در می آورد اگر می توانست. سلیطه! باید تتورید بهش بزنم.
ولی حالا دیگر رام رام است. پاشو برو.
نمی دانم. میگوئی بروم؟ دارد دیر میشود
خر نشو! بهت میگویند مرد؛ مگرنه؟ اگر دیر شد چه می شود؟
| خوب، راهمان را گم کرده ایم دیگر.
هوا هنوز روشن بود. آفتاب دم غروب از پنجره های خانه میان مزرعه به درون آشپزخانه می تابید.
ویلی یک لحظه در دل ماند. آدم ریزنقشی بود، با صورتی باریک و تیره رنگ. در زمان صلح طراح لباس بود و حالا
نمی خواست هانس فکر کند که یکی از آن تیتیش مامانیها است. بلند شد و به طرف دری رفت که هانس از
آن وارد شده بود. زن تا بو برد که ویلی برای چه از اتاق خارج می شود، جیغی کشید و به جلو پرید.
به فرانسه فریاد زد نه! نه! |
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
هانس با یک خیز راهش را سد کرد. از هر دو شانه گرفتش و محکم به عقب هلش داد.
تلوتلو خورد و افتاد. هانس ششلول ویلی را گرفت. به زبان فرانسه اما با لهجه توگلوئی
آلمانها غرید ‘تکان نخورید! هردوتان را میگویم! و آنگاه به طرف در اشاره کرد و خطاب به ریلی گفت “برو.
من این دو تا را میایم.
ویلی بیرون رفت، اما یک لحظه بعد برگشت. بیهوش است خوب که چه؟
از من برنمی آید. درست نیست.| می دانی چی؟ تو احمقی! یک زنی، یک زن! ویلی تا بناگوش سرخ شد.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
بهتر است راه بیفتیم هانس با تحقیر شانه اش را بالا انداخت. فقط همین بطری را تمام می کنم و بعد می رویم
احساس سبکی می کرد، خوشش می آمد بیشتر بماند. از صبح کار کرده بود
و پس از ساعتها موتورسواری حالا رانهایش درد میکرد. خوشبختانه راه زیادی در پیش نداشتند،
فقط تا سواسون – همین ده پانزده کیلومتری. به بخت خودش اطمینان نداشت که جائی
برای خوابیدن پیدا خواهد کرد. البته، اگر این دختره احمق نشده بود،
هیچ کدام از اینها اتفاق نمی افتاد. راهشان را گم کرده بودند، خودش با ویلی.
از یک روستائی که در مزرعه اش کار میکرد پرسیده بودند،
او هم دانسته راه را عوضی بهشان گفته بود، حالا از یک راه فرعی سردرآورده بودند.
به این مزرعه که رسیده بودند ایستاده بودند تا بپرسند از کدام طرف، باید بروند.
خیلی محترمانه سؤال کرده بودند، چون دستور داشتند با اهالی فرانسه تا می توانند خوب تا کنند،
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
البته تا آنجا که اینها هم مواظب رفتار خودشان بودند، در را دختر برایشان باز کرده بود،
و بهشان گفته بود نمی داند راه سواسون کدام است؛ آنها هم به زور وارد شده بودند؛ بعد زنه که هانس
حدس میزد مادر دختر است، راه را بهشان گفته بود
. هر سه عضو خانواده، صاحب مزرعه،
زن و دخترش، تازه عصرانه شان را تمام کرده بودند، و بطری شراب هنوز روی میز بود. منظره شراب
باعث شد هانس به یاد عطش بیحسابش بیفتد. گرمای آن روز خفه کننده بود و او از ظهر به بعد لب به
هیچ آشامیدنی نزده بود.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
خواهش کرده بود یک بطر شراب بهشان بدهند و ویلی اضافه کرده بود حاضرند
پول خوبی بالاش بپردازند. ویلی جوانک دوست داشتنی و، در عین حال، نرم دلی بود.
وانگهی، مگرنه
برنده جنگ آنها بودند؟ ارتش فرانسه حالا کجا بود؟ جز آن که درگیر جنگ و گریز بود؟
و آن انگلیسها را بگو
، که همه چیزشان را جا گذاشته بودند و مثل خرگوشهای ترسو به جزیره شان گریخته بودند.
فاتحان حق داشتند هرچه می خواهند برای خودشان بردارند، حق نداشتند؟
اما ویلی دو سال تمام در یک دوزندگی زنانه در پاریس کار کرده بود. درست است که
فرانسوی را خوب حرف می زد، و به همین دلیل هم این شغل فعلی را به او داده بودند؛
ولی همین دو سال او را عوض کرده بود. یک ملت فاسد. اصلا برای آلمانیها خوب نبود
که میان آنها زندگی کنند.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
زن صاحب مزرعه دو تا بطر شراب روی میز گذاشت و ریلی بیست فرانک از جیبش
در آورد و به او داد. زن حتی نگفت متشکرم. فرانسوی هانس به خوبی فرانسوی ویلی نبود، ولی مقصودش
را می توانست با آن برساند؛ و هردو همیشه به همین زبان با هم حرف می زدند.
ویلی اشتباههای
او را رفع می کرد، و چون می دانست از این بابت به حالش مفید است با او دوست شده بود. این را نیز می دانست
که مورد تحسین ویلی هم هست. ویلی تحسینش می کرد چون بلند و میان باریک بود،
با شانه های پهن؛ و چون موهای فرفری و طلایی رنگ داشت و چشمان آبی آسمانی.
از هر فرصتی استفاده می کرد
تا فرانسویش را تکمیل کند، و حالا داشت به این زبان حرف می زد، اما آن سه فرانسوی
هیچ کمکش نمی کردند. داشت به آنها می گفت که خودش هم پسر یک کشاورز است
و وقتی جنگ تمام بشود دوباره به مزرعه برمی گردد.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
میگفت در مونیخ به
مدرسه گذاشته بودندش چون مادرش می خواست بازرگان شود. و نه کشاورز.
ولی خودش به کارهای بازرگانی علاقه نداشت، به همین دلیل هم از بدو ورود به
دانشگاه به دانشکده کشاورزی رفته بود.
دختر گفت آمدید راهتان را بپرسید، خوب، پرسیدید. حالا دیگر شرابتان را تمام کنید و بروید.
تا آن لحظه حتی یک نگاه هم به دختر نینداخته بود. خوشگل نبود، اما چشمهای تیره قشنگی داشت،
با یک بینی قلمی. صورتش رنگ پریده بود. لباس ساده ای به تن داشت.
پیدا بود که همان نبود که در ظاهر می نمود. انگار که با دور و بریهایش فرق داشت.
از همان شروع جنگ تعریفهای همقطارانش از دختران فرانسوی را شنیده بود. شنیده بود
یک چیزهایی دارند که دخترهای آلمانی ندارند. ویلی گفته بود شبکند، ولی وقتی ازش
پرسیده بود منظورش از شیک چیست، فقط گفته بود باید خودت بیینی تا بفهمی.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
البته از کسان دیگر هم شنیده بود که بی عاطفه و پولکیند. خوب، یک هفته دیگر به
پاریس می رسیدند و خودش از نزدیک می دید. می گفتند فرماندهی کل از همین حالا ترتیب خانه هائی
را که نفرات در آنها زندگی کنند داده است.
ویلی گفت ‘شرابت را تمام کن تا راه بیفتیم اما هانس تازه احساس راحتی می کرد
و نمی خواست عجله کند. به دختر گفت به دختر یک کشاورز نمی بری.
خوب، که چی؟ مادرش گفت معلم است.|
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
پس تحصیلکرده هستی دختر شانه هایش را بالا انداخت، اما هانس با خوش خلقی
و به فرانسوی شکسته بسته اش ادامه داد و لابد می فهمی که این بهترین چیزی است که تا امروز برای
ملت فرانسه اتفاق افتاده. ما اعلام جنگ نکردیم. شما کردید. و حالا ما می خواهیم
از فرانسه یک کشور درست و حسابی بسازیم. می خواهیم بهش نظم و نسق بدهیم.
می خواهیم یادتان بدهیم که چطور کار کنید. آن وقت یاد می گیرید اطاعت و انضباط یعنی
دختر مشتهایش را گره کرد و به او خیره شد. چشمانش از فرط نفرت مات شده بود .
اما لب باز نکرد. ویلی گفت ‘هانس، تو مست کردهای.
هیچ هم مست نکرده ام، هشیار هشیارم. دارم واقعیت را بهشان میگویم. چه بهتر
که هرچه زودتر متوجه بشوند.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
دختر که دیگر نمی توانست جلو خودش را بگیرد فریاد زد “راست میگوید.
تو هستی پاشو برو! برو!
‘ اوهو! آلمانی را هم می فهمی، ها؟ بسیار خوب، می روم. ولی اول باید
یک ماچ بهم بدهی.
دختر یک قدم به عقب رفت تا ازش پرهیز کند، اما هانس مچش را گرفت.
دختر فریاد زد ‘بابا! بابا!’
پدر خودش را روی مرد انداخت. هانس دختر را ول کرد و با تمام قدرتش محکم توی
صورت پدر خواباند. پدر افتاد و روی کف آشپزخانه
ولو شد. آن وقت، پیش از آن که دختر بتواند فرار کند
، او را محکم در بغل گرفت. دختر سیلی محکمی به صورتش زد..
. مرد با اخمهای تورفته زیرلبی خندید.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
این طوری جواب یک سرباز آلمانی را می دهی که می خواهد ماچت کند؛ هان؟
الان بهت نشان میدهم.
با آن زور بازوئی که داشت بازوهای دختر را به پشت سرش پیچاند و او را کشان
کشان از در بیرون برد. مادر دختر به طرف او یورش برد و در حالی که به لباسهایش
چنگ زده بود سعی
کرد از دختر جدایش کند. مرد همان طور که دختر را با یک دست محکم نگاه داشته بود،
با کف دست دیگرش
چنان به تخت سینه زن کوفت که تلوتلو خوران عقب رفت و به دیوار چسبید.
ویلی فریاد زد هانس! هانس؟ خفه شو، بی بخارا
دستهایش را جلو دهان دختر گذاشت تا جیغ نزند و کشان کشان از در بیرونش برد.
بعد از آن، دیگر چیزی که نباید اتفاق افتد، اتفاق افتاد؛ ولی انصاف باید داد
که این بلا را خود دختر به سر خودش آورده بود. نباید سیلی به صورتش می زد.
اگر ما را بهش داده بود، حالا از آن جا رفته بود.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
نگاهی به صاحب مزرعه انداخت که هنوز همان جا که پرتاب شده بود دراز به
دراز افتاده بود، و حالا که چشمش به قیافه مسخره او می افتاد نمی توانست
جلو خنده اش را بگیرد. و وقتی به زن نگاه کرد که پشت به دیوار از ترس قوز کرده بود
خنده در چشمانش موج زد. آیا ترس برش داشته بود که نکند حالا نوبت خودش بشود؟ بعید بود.
به یاد یک ضرب المثل فرانسوی افتاد.
قدم اول است که سخت است، هان؟ حالا برای چی عزا گرفته ای، پیره زن؟
دیر یا زود پیش می آمد، مگر نه؟ دستش را به جیب عقب شلوارش برد و
کیفی بیرون آورد ‘بیا، این هم یک صدفرانکی تا دخترخانم باهاش یک لباس نو
برای خودش بخرد. چیز زیادی از آن که تنش بود نمانده. اسکناس را روی میز انداخت
و کلاهخودش را به سرش
گذاشت و گفت برویم.
در را پشت سرشان به هم زدند، سوار موتورسیکلتهایشان شدند و رفتند.
زن به اتاق نشیمن رفت – دخترش روی کاناپه دراز به دراز افتاده بود. به همان
صورت که مرد ولش کرده بود مانده بود و داشت زار زار گریه میکرد.
* * *
سه ماه بعد گذر هانس باز هم به سواسون افتاد. با ارتش فاتح به پاریس رفته بود
و سوار بر موتورسیکلتش از طاق نصرت عبور کرده بود. آنگاه با همان ارتش نخست
به سوی تور پیشروی کرده بود و سپس به بوردو. چیز زیادی از جنگ و درگیری
واقعی ندیده بود. تنها سربازان فرانسوی که دیده بود سربازان اسیر بودند.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
تمام لشکرکشی برایش حکم بزرگترین جشن و تفریحی را پیدا کرده بود که می توانست در ذهن مجسم کند. بعد از ترک مخاصمه یک ماهی در پاریس مانده بود؛ و در خلال آن، برای
خانواده اش در باواریا کارت پستال و برای تک تک اعضای خانواده هدیه فرستاده بود.
ویلی، چون تمام شهر را مثل کف دستش می شناختی همان جا مانده بود
؛ اما او همراه با بقیه واحدش
به سواسون اعزام شده بود تا به نیروئی بپیوندند که از آنجا محافظت می کرد.
سواسون شهری قشنگ
و دوست داشتنی بود، او نیز در آنجا در خانه گرم و راحتی اسکان یافته بود. خوردنی، فت و فراوان، و شامپانی،
هر بطر کمتر از یک مارک آلمانی بود. وقتی دستور یافت به آنجا عزیمت کند،
از ذهنش گذشت که بد نیست
سری هم به دختری بزند که به او تجاوز کرده بود. یک جفت جوراب ابریشمی
هم با خودش می برد تا نشان دهد
کینه و عداوتی در میان نیست. حس جهت یابیش خوب بود و می دانست می تواند مزرعه را بی
هیچ مشکلی پیدا کند. پس یک روز بعداز ظهر که هیچ کاری نداشت،
جوراب ابریشمی را توی جیبش گذاشت و سوار ماشینش شد.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
یک روز دلپذیر پائیزی بود، یک ذره ابر هم در آسمان نبود، مناظر بیرون شهر
که از میان آنها می گذشت زیبا و مواج بود. هوا مدتها بود که خشک و خوش مانده بود؛
طوری که،
هرچند ماه سپتامبر بود، هنوز حتی در صنوبرهای
رقصان نیز هیچ نشانی حاکی از پایان گرفتن تابستان به چشم نمی خورد.
یک جا عوضی پیچید و این موجب تأخیر او شد، با اینهمه در ظرف کمتر از نیم ساعت
به جائی که دنبالش میگشت رسید. به طرف در که میرفت یک سگ دو رگه به سویش پارس کرد؛
در نزد؛ فقط دسته را چرخاند و وارد شد. دختر سر میز نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند.
همین که مرد اونیفورم پوش را دید از جا پرید و ایستاد.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
چی می خواهی؟ آنگاه او را شناخت. پشت به دیوار ایستاد، کارد را با هر دو دست محکم گرفت
و گفت باز توئی، خوک کثیف؟
ناراحت نشو، نمی خواهم آزاری بهت برسانم.
نگاه کن. یک جوراب ابریشمی برایت آورده ام.
ابر برای امواتت، خودت هم رویشان.
بچه نشو، آن کارد را بگذار زمین. اگر بدقلقی کنی خودت آسیب می بینی.
نمی خواهد از من بترسی
جواب داد ” از تو؟ از تو بترسم؟
کارد را به زمین انداخت. او هم کلاهخودش را از سر برداشت
و نشست. پایش را دراز کرد و کارد را به طرف خودش کشید.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
می خواهی یک کم سیب زمینی برایت پوست بکنم؟
جوابش نداد. خم شد و کارد را برداشت، یک سیب زمینی
هم از توی کاسه برداشت و شروع به پوست کندن آن کرد.
دختر با صورتی منقبض و چشمانی خصمانه پشت به دیوار ایستاده بود و می پائیدش.
لبخندی به دختر زد تا دلش را نرم کند، آنگاه گفت چه قدر بداخم میدانی که آزار چندانی بهت نرساندم. خوب،
دچار هیجان بودم، همه مان بودیم؛ همه جا از ارتش شکست ناپذیر فرانسه حرف می زدند و از خط ماژینو…
بعد جمله اش را با خنده ای زیرلبی این طور تمام کرد که آن شراب هم تو کلهام رفته بود. خدا را شکر که
اتفاقی بدتر از آن نیفتاد، وانگهی، زنها میگویند آدم بدریختی نیستم با نفرت به سراپایش چشم انداخت. گورت
را از اینجا گم کن.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
فقط وقتی خودم بخواهم اگر نروی پدرم می رود سواسون پیش تیمسار شکایت میکند.
نه که خیلی دلش هم می سوزد. به ما دستور داده اند با مردم دوست شویم. ببینم، اسمت چی است؟
به تو مربوط نیست.
حالا دیگر گونه های دختر گل انداخته بود و چشمان خشماگینش مشتعل شده بود.
از آنچه مان به یاد داشت خوشگل تر بود. پس آنقدرها هم مغبون نشده بود.
ظرافتی در او بود که خاص شهرنشینان است و نه روستائیان.
یادش آمد مادرش گفته بود معلم است. به صرف آن که مثل یک بانو رفتار می کرد،
خوشش می آمد اذیتش کند. در خود احساس قوت و سلامت می کرد
. پنجه هایش را لای موهای فرفری و طلائی رنگش فرو برد؛
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
و وقتی یادش آمد که دخترهای زیادی آرزوی چنین فرصتی را با او دارند پیش خود هری خندید.
صورتش را هرم
تابستان چنان برنزه کرده بود که چشمان آبیش شگفت انگیز شده بودند.
پدر و مادرت کجا هستند؟ تو مزرعه کار می کنند.
من گرسنه ام. یک تکه نان و پنیر و یک جرعه شراب بهم بده. پولش را می دهم.
دختر خنده ای از غیظ تحویل داد.
پنیر! هه! سه ماه است که رنگش را هم ندیده ایم.
تان هم آن قدر نداریم که باهاش شکممان را سیر کنیم. اسبهایمان را یک سال پیش فرانسویها بردند؛
گاوها و خوکها و مرغهایمان را هم همراه با هر چیز دیگرمان خوکهای آلمانی تازگیها بردند.
خوب پولش را دادند. یعنی می توانیم آن کاغذهای بی ارزش را به جای نان و پنیر بخوریم؟
این را گفت و زد زیر گریه. ‘حالا گرسنه ات هست؟ به تلخی جواب داد می خواهی نباشد،
کسی می تواند با سیب زمینی و
نان و شلغم و کاهو مثل شاهان شکم پر کند؟ تازه فردا پدرم خیال دارد به سواسون برود،
بیبند می تواند یک تکه گوشت اسب بخرد، یا نه.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
گوش کن، دخترخانم. من آدم بدی نیستم. خودم پنیر برایتان می آورم. فکر کنم یک تکه ژامبون
هم بتوانم پیدا کنم.
من هدیه از تو بگیرم! ترجیح می دهم از گرسنگی بمیرم و لب به غذاهائی که شما خوکهای کثیف
از خودمان دزدیده اید نزنم
با خوشروئی گفت ببینیم و تعریف کنیم.
آنگاه کلاهش را به سر گذاشت، از جا بلند شد، یک به امید دیدار دخترخانم گفت و از آنجا بیرون رفت.
مجاز نبود هروقت بخواهد به گشت و گذار در خارج از شهر بپردازد. پس برای آن که بتواند دوباره به مزرعه برود
مجبور بود آن قدر صبر کند تا او را در پی فرمانی به اطراف بفرستند.
و این ده روز بعد دست داد. درست مثل گذشته بدون تشریفات قدم به خانه گذاشت و این بار صاحب
مزرعه و همسرش را در آشپزخانه یافت. دور و بر ظهر بود و زن داشت قابلمه ای را روی اجاق به هم می زد.
مرد سر میز نشسته بود. وقتی وارد شد، هر دو نگاهی به او انداختند، ولی در نگاه آنها هیچ اثری از تعجب
نبود. دخترشان ظاهرا از دیدار او چیزهائی به آنها گفته بود. هیچ نگفتند. زن به آشپزیش ادامه داد و مرد، با
چهره اخمویش، به مشمع روی میز خیره ماند. ولی به چیزی بیش از اینها نیاز بود تا هانس را با آنهمه
خوشروئی که داشت از میدان به در برد.
با روی گشاده گفت روز به خیر، دوستان محترم برایتان هدیه ای آورده ام.
دانلود کتاب وطن فروش – سامرست موام
دانلود رایگان کتاب وطن فروش – سامرست موام
بسته ای را که با خود داشت باز کرد و یک تگه بزرگ پنیر گرویر، با یک تکه گوشت خوک و یکی چند قوطی
ساردین از آن بیرون آورد.
زن سربرگرداند و هانس تا برق از را در چشمان او دید لبخند زد. مرد با ترشروئی
نگاهی به خوراکیها انداخت. هانس تبسم گرم و دوستانه ای هم حواله او کرد.
از این که اولین بار که به اینجا آمدم سوءتفاهمی میان ما پیدا شد
و..
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.