نمایش
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی – دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی – علم افشا
کودکان افسانه ها می آورند درج در افسانه شان بس سروپند
مولوی
افسانه ها
باهتمام
صبحی
فهرست
گلخندان
…۹٫٫
نمدی….۲۲٫٫
بزی…۳۳٫٫ راه و بیراه..۴۶٫٫
خیروشر
..۵۳٫٫
مرغ سعادت..۵۵٫٫ سعد وسعید..۷۱٫٫
گل زرد..۷۹٫٫
نخدو.. ۸۹٫٫جستیک نخودی..۹۸٫٫
رمال باشی..۱۱۹٫٫ خاله قورباغه..۱۳۰٫٫ خاله گردن دراز..۱۴۳٫٫ سکینه آوردی..۱۵۰٫٫٫
گل خندان یکی بود و یکی نبود .
یک تاجری بود که پول و سرمایه زیاد داشت چون آدم راست و درستی بود،
هر کس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد ،
د برسم، امانت دست این مرد می سپرد.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد،
براش خبر آوردند که: چه نشسته ای؟ دکان و انبارت سوخت ، دار و ندارت آتش گرفت ، هرچند اوقاتش تلخ شد،
ولی برای خودش جلوی مردم نیاورد، شب شد بحساب و کتاب وقرض وطلب و باقیمانده مالش رسیدگی کرد
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
دید آنچه براش مانده فقط جواب طلبکارها را میدهد، برای خودش دیگر چیزی نمیماند.
از این جهت خوشحال شد، سه چهار تا جارچی فرستاد تومحلهها و بازار که هر که از من طلب دارد،
بیاید حق و حسابش را تمام و کمال بگیرد.
یکی دو تا از آشناهاش بهش گفتند : این چه کاری است تو میکنی؟ همه مردم میدانند تو مالت تلف شده ، خودشان اصلا بسراغ تو نمی آیند.
. گفت: نه چاره نیست باید مال مردم را بدستشان بدم.
باری طلبکارها آمدند گفتند ای مرد مگر مال تو نسوخته ، از بین نرفته گفت چرا ولی پولهائی که پهلوم امانت بوده سر جاش هست.
طلبکارها خوشحال شدند، دسته دسته میرفتند و پول خودشان را می گرفتند.
تا روزهای آخر تاجر خانه و اسباب زندگیش را فروخت بطلبکارها داد و دیگر یک پاپاسی براش باقی نماند .
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
بیچاره کارش بجائی رسید که نتوانست تو شهر خودش پیش کسو تاکس سر در بیاورد.
از ناچاری دست حلال و همسرش را گرفت و دور از مردم،
رفت کنج خرابهای منزل کرد جائی که نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ! جز صدای سگ و زوزه شغال چیزی آنجا شنیده نمیشد!
و دوست و آشنا که سهل است قوم و خویشها هم سراغ اینها نیامدند واحوالی از اینها نپرسیدند،
حتی خواهرزن حاجی که در روزهای برو بروشان صبح تا شام در خانه اینها بود یادی از اینها نکرد،
نگفت من خواهری دارم شوهر خواهری دارم آخر اینها هم آدمند، منتها حالا
بی چیز شده اند.
باری این زن و شوهر تا سر کیف ودماغ بودند و دستشان بجیبشان آشنا بود
هرچی از خدا بچه میخواستند بهشان نمیداد
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
ولی وقتی که بآن روز سیاه افتادند زن باردار شد. چند صباحی گذشت زن دردش گرفت
بمردش گفت اینطور که معلوم است ما امشب بارمان را زمین میگذاریم
تو دیگر هر طوری هست باید بگیر روغن چراغ بگیری که تو چراغ
موشیمان بریزیم اقلا ببینیم چکار میکنیم، مرد گفت روغن چراغ پول میخواد
من این وقت شب بکی رو بیندازم پول ازش بگیرم، بدهم روغن بخرم.
آخرخدایا حالا وقت بچمدادن بما بود. ژنک گفت قربانش برم
حضرت احدیت لجباز است.
وقتی اسباب کارمان جمع و جور بود نداد، | حالا که آه نداریم با ناله سودا کنیم داد.
در هر صورت بازم پاشو برو، از تو حرکت از خدا برکت بلکه یک روشنائی توکارمان پیدا بشود.
مرد پاشد روبشهر آمد اما مثل نختاب سر کلاف گم کرده ،
نمیداند چه کار بکند. آمد تارسید بشهر رفت تویکتکیه سرش را گذاشت
روی یک سنگی وبحال خودش فکر می کرد که خوابش برد.
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
از آنطرفزن دیدمردش نباید دردش هم شدت پیدا کرده.
بی اختیار دستش را بدلش گذاشته و تو خرابه قدم میزد و ناله میکرد و میگفت
ایوای مرد من نیامد من با این حال، تنهائی ، تو این خرابه چه کار بکنم»؟
که یکدفعه دید چهارتازن صورتهاشان مثل برف سفید و بدست هر کدام یک چراغ وارد خرابه شدند.
این گفتند برای زن از بیکسی غم مخور ما همسایه های تو هستیم
هر کاری داری بگو ما زحمت تو را می کشیم.» زن خوشحال شد .
این چهار نفر او را سر خشت نشاندند بچه اش را گرفتند، شستند.
قنداق کردند و پهلوش خواباندند.
بچه دختر بود، اما مثل پنجه آفتاب بماه میگفت تودر نیا که من در بیام.
این چهار
زن وقتی کارشان را کردند باین زن گفتند ما دیگر میرویم
اما هر کدام بک یادگاری باین دختر میدهیم .
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
اولی گفت این دختر هروقت بخندد گل خندان از لب و دهنش بریزد،
دومی گفت هروقت گریه کند مروارید غلطان ازچشمش در آید،
سومی گفت هرشبی که بخوابد یک کیسه صد اشرفی زیر سرش باشد ،
چهارمی گفت هروقت که قدمی بردارد زیر پای راستش یک خشت طلا وزیر پای چپش
یک خشت نقره باشد. اینها را گفتند و خداحافظی کردند و رفتند و هنوز هم کسی نفهمید
از کجا آمدند بکجا رفتند .
اما بشنوید
از مردک همانطوریکه خوابیده بود در همان عالم خواب دید که بهش می گویند
بس است پاشو بروخانه که اسباب و وسائل برای زنت
فراهم شد ویک دختر چنین و چنان برات زائید.
. مردک هم خوشحال شد، آمد بطرف خرابه دیدزن راحت و آسوده زائیده
یک بچه هم مثل قرص قمر پهلوشه. شارشد گفت: بگو بینم چه کار
کردی چطور شد؟
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
زنهم تفصیل را براش گفت. مرد گفت: «ای دادبیداد بیخود مرا فرستادی
اگرمن هم اینجا بودم آنها را میدیدم.»
باری شب را بسلامتی و خوشی خوابیدند صبح که بچه را آمدند بلند کنند دیدند
زیر سرش یک کیسه اشرفی است؛ خوشحال شدند که الحمدالله حرف آن
چهارزن درست در آمد. مردک کیسه را برداشت و شروع کرد بشمردن دید
درست صدتا اشرفی است.
درین بین بچه گریه اش گرفت مرواریدهای غلطان از چشمش بنا کرد
ریختن زن آمد ساکنش کند مرد گفت بگذار گریه کند گریه خاصیت دارد شش وجگرش را وامیکند،
تاجر مقداری از پولها را برداشت رفت بازار اسباب و لوازم خرید، و بعداز چندروز که
پول جمع کرد یکدست حیاط بیرونی و اندرونی خوب، با اسباب
و اثاثیه کامل در شهر خرید و روزگار خوشی را از سر گرفت .
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
قوم و خویشها و آشناها که تاجر را فراموش کرده بودند دوباره آمدند دور و برش . خواهرزنش که از آن سربندی اینهارا ول کرده بود و هرجاهم صحبتش میشد
میگفت اصلا من خواهرزن تاجر نیستم یک قوم خویشی دور و درازی داریم،
آن ، که هر جا می نشست میخواست فخریه کند میگفت این خواهر من است.
آن هم وقتی دید ورق برگشت روش را سنگ پا کرد و با کمال پرروئی
آمد پهلوی اینها که الهی قربانت بروم خواهر جان ، من شب وروز بفکر تو بودم اما چه کنم دستم نمیرسید کمکی بهت بکنم والا هیچ آب خوش بی تو از گلوم پائین نرفت.
شب و روز از این حرفها میزد و توی این خانه پلاس شده بودو
میخواست بفهمد که اینها از کجا این سر و زندگی را دو باره چنگ آوردند.
آخرکار یک روزی خواهررا قسم داد
که تورا دبکی بکیه قسم بگو ببینم چطور شد دوباره کاروبار تان سکه شد؟
خواهر از اول باطول و تفصبل تمام سرگذشت خودش را برای این تعریف کرد.
وقتی اینها را
شنید از حسودی نزدیک بود دق کند اما ظاهره خنده دروغی کرد
که الهی الحمدلله باید همین طورها بشود، البته بعد از هر سختی یک راحتی است.
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
درین بین رفت توی اطاق بچه، دیدبه! چه بچه ای! وقتی که
خنده میکند گل خندان ازدک ودهنش می آید
وقتی هم گریه میکند مروارید غلطان از چشمش میریزد زیر پاش
هم یک خشت طلا و یک خشت نقره است، داشت
از حسودی تخم چشمش میترکید .
باری این مرد وزن از این خشتهای طلا و نقره یک عمارت عالی دیگری ساختند.
یک باغ هم جلوش انداختند که تو خیابانهاش آب۔ نماهای سنگ مرمرو فواره های طلا داشت،
از هررقم گل و میوه هم آورده
بودند توی این باغ مخلص کلوم، بهشت آن دنیارا آورده بودند این دنیا.
چندسالی اینها روزو روزگار خوبی و خوشی گذراندند تا این دختر بسن ۱۰و۱۱ رسید.
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
از خوشگلی و مقبولی و بانمکی و قدوقامت تمام بود.
روزی از روزها پسر پادشاه آن ولایت بیرون میرفت بشکار؛ از جلوی باغ اینها ردشد .
در باغ هم باز بود چشمش که بباغ افتاد تعجب کرد.
آمد جلو وارد باغ شد، و از باغبان پرسید
این باغ مال کیست ؟ گفت : مال فلان تاجر، یک قدری که آمد
تو چشمش بعمارت خورد ماتش برد، با خودش گفت : اسم شاهی روی ماست،
دانلود کتاب افسانه ها – صبحی
دانلود رایگان کتاب افسانه ها – صبحی
جاه و جلالش را تاجرها دارند ! درین بین دید:
بالای عمارت تو ایوان یک دختر قشنگ است،
که تاحالا لنگه اش را ندیده و هیچکدام از زنهای قشنگی حرم
سرای پدرش ناخن گرفته این هم حساب نمیشوند.
آمد بک خرده جلوتر بیاید دخترملتفت شد، رفت توی اطاق.
پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق این دختر شد.
از همانجا برگشت بقصر خودش، ومادرش را خواست،
و گفت : «من زن میخواهم، ودختر فلان تاجرراهم میخواهم. مادرش گفت: «الهی تصدقت
و..
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.